آه از سختی اگر

سرنوشت گلمون

 

 

گاهی حتی بهار هم نمی تونه زندگی ببخشه..

۰ نظر
زی زی

ای آنکه بلدی مرده ها را زنده کنی

آیا کسی که مرده [دل] بود

و ما او را زنده کردیم

و نوری به دستش دادیم

تا در پرتو آن، در میان مردم راه برود

چون کسی است که گویی گرفتار تاریکی هاست

و از آن بیرون آمدنی نیست؟*

 

* أَوَمَن کَانَ مَیْتًا فَأَحْیَیْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا یَمْشِی بِهِ فِی النَّاسِ کَمَن مَّثَلُهُ فِی الظُّلُمَاتِ لَیْسَ بِخَارِجٍ مِّنْهَا...انعام/122

۰ نظر
زی زی

ساعت یک و بیست و چهار دقیقه

فروردین دوست داشتنی ام، آخرین فروردین سده ی چهاردهم با درد تموم شد؛ درد پیدا کردن خودم. شب تولدم تصمیم گرفتم آرامشم رو وابسته هیچ چیز و هیچ کس نکنم تا همیشه داشته باشمش. خودم رو از همه بندهایی که نمیذاشتن خودم باشم رها کردم. آدم هایی که بودنشون آزار دهنده س، همچنان که نبودنشون، حرف ها و نوشته هایی که بوی صداقت ندارند، شماره هایی که یادآور تلخی دورویی ن. این تاریکی هایی که جلوی نورو گرفتن و نمیذاشتن خودم رو ببینم. 

من باید واقعا متولد می شدم. 

۰ نظر
زی زی

می شود با بهار برگردی؟

چند روزی هست به این فکر می کنم که اگر قرار بر رفتن باشه برای کدوم لحظه از زندگیم در این دنیا دلتنگ می شم؟

چقدر لحظه های خوب زیاد دارم اما، حالا که خوب نگاه می کنم می بینم چقدر دلتنگ شبی هستم که تازه از گرد راه رسیده بودیم نجف. تا حرم پیاده رفتیم و لابلای جمعیت به اندازه سه نفر که دست و پاشونو تو دلشون جمع کنند، پنج نفری تو حیاط نشستیم و زل زدیم به گنبد. فکر هم نمی کردیم بشه رفت زیارت. با خودمون گفتیم از همین فاصله سلام می دیم و صبح پیاده روی رو شروع می کنیم. اما من که سفر تبریزم رو کنسل کرده بودم که خودمو برسونم اینجا، اونقدر دلم لبریز بود که این فاصله مرهمش نباشه. خودمو رها کردم تو موج جمعیت. این موج قرار بود منو کجا به ساحل بنشونه؟ اگر نرسم؟ اگر همین جا زیر دست و پا تموم کنم؟ از من چیزی نمونده بود وقتی خودم رو در نزدیکترین فاصله به ضریحی می دیدم که جلوی چشمام نبود. یک راهروی کوچک با هم فاصله داشتیم و من دیگه توانی برای ادامه نداشتم. دستامو حلقه کردم روی دیوار و ... حالا من بودم و میزبانی که به من تا همین جا اجازه ورود داده بود. نفهمیدم چقدر گذشت، اما حاضرم تمام لحظه ها و روزهای عمرمُ بدم و همونجا، جایی دور از نگاه مستقیمش، جایی برای کسی که همینقدر هم براش زیاده، چیزی از این دنیا نخوام و جون بدم. وقتی دوباره برگشتیم نجف، خودمُ رسوندم کنار همون دیوار، دوباره بغلش کردم و گفتم از من تمامم اینجا به یادگار مونده، نخواه که این آخرین دیدارمون باشه...

۱ نظر
زی زی

سندرم زبان بی قرار

فرد مبتلا به این سندرم می‌تواند با یک جمله در هر حالتی -چه هیجانی چه بی‌هیجان- به هرکسی گزند برساند. بدون این‌که خود شخص متوجه تلخی‌ حاصل از زبانش باشد.

۰ نظر
زی زی

حول حالنا

ای شادی یعقوب در وصال یوسف

بر ما هم گذری کن! 

۰ نظر
زی زی

کرونا

مــــــــــــن زنده ام:)

۰ نظر
زی زی

سلام ابراهیم

وقتی شهید شد، نامه ام توی جیبش بود. تاریخ نامه 60/11/3 است:

 

سلام ابراهیم؛

نامه که نمی فرستی دلگیرم، وقتی هم می فرستی تا چند روز اخلاقم سر جاش نیست. از وقتی که رفته ای حوصله هیچ کاری ندارم. نه حوصله غذا درست کردن دارم و نه حال بازار رفتن. حتی تحمل کتاب را هم ندارم. فقط دوست دارم بیایی و برویم کنار کارون و درباره خودمان حرف بزنیم. نه حال سیاست دارم و نه فلسفه و تاریخ و ادبیات. دوست دارم فقط درباره محسن و ستاره و خودمان حرف بزنیم. دوست دارم صبح بروم توی آشپزخانه و فقط برای تو غذا درست کنم. دوست دارم لباس هات را بشویم، اتو کنم و بدوزم.

حالا که رفته ای حتی دلم برای دعواهایی که گاهی با من می کردی تنگ شده است. کاش می آمدی و می رفتیم یک گوشه، یک روستا و با هم زندگی می کردیم. دیروز خواهرت فریده آمده بود اینجا و می گفت صدام می خواهد خرمشهر را بمباران کند. از وقتی این را گفته دلم پراکنده شده...

 

* کتاب عشق روی پیاده رو/مصطفی مستور

۰ نظر
زی زی

سردار دل ها

گوشی دستمه و اخبارو بالا پایین می کنم. بررسی علت سقوط هواپیما در صدره. خسته ام، از امواج اخبار و تحلیل ها. امروز از صبح تصمیم گرفته بودم کمی خودم رو جمع و جور کنم و مامان رو بیشتر دریابم. مادرها در هر شرایطی مادری شان را می کنند؛ هرقدر هم که پیر و خسته و غم دیده باشند. روزمرگی ها پس از یک هفته پرالتهاب کم کم خودش را نشان می داد؛ یک هفته بود هیچ کاری نکرده بودم. اتاق ها را جارو زدم، گردگیری کردم، گلدانم را آب دادم، آینه اتاقم را که تقریبا چیزی نشان نمی داد دستمال کشیدم، رخت های شسته شده را روی بند پهن کردم، برنج را دم کردم، سیبی پوست کندم و خوردم و...
چرا اینها دیگر برایم کافی نیست؟ چه گذشت بر ما در این یک هفته؟ چه معنایی از حیات برای ما بروز کرد که اینطور جان خسته مان را روحی دوباره داد؟ چه شد که دیگر روحمان در این کالبد نمی گنجد؟ چه کردی با دل های ما سردار...؟ ای جان آرام یافته و اطمینان یافته...
یَآ أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّة... 

۰ نظر
زی زی

برای دخترم

چشم هام بین رنگ ها دو دو میکرد. روی بعضی شون مکث می کردم و تصور می کردم طرح بافتم با این رنگ چجوری میشه؟ به خانم فروشنده گفتم چقدر رنگ... کار مارو سخت کردین حسابی. سرش شلوغ بود، ولی باحوصله و مهربون. خودشو انداخت وسط رویای من:

-چی میخوای ببافی؟

+پتو، پتوی نوزاد

لبخند نشست روی لبش و پرسید: دختره یا پسر؟

مکث کردم...به چشم های زیبای دختر فروشنده خیره شدم، دنیا در اون مغازه شلوغ و پر سر و صدا، لحظه ای ساکن شد، صداها محو شدن، نه چیزی می دیدم، نه چیزی می شنیدم، به تو فکر کردم، تو که رضوان چشم و دلمی... لبخند نشست روی لب هامو گفتم: دختر، معلومه که دختر... 

۰ نظر
زی زی

ساز تنهایی

این روزها جایی هستم لابلای نت های این قطعه سه تار

 

 

۰ نظر
زی زی

خیلی دور خیلی نزدیک

چقدر این روزها در من تکرار می شوی...

۰ نظر
زی زی

فَإِنِّی قَرِیبٌ

نوشت خیلی دوستت دارم.

نوشتم دوستت دارم گفتنت در صبح روز بیست و پنجم آذر رو هیچوقت فراموش نمی کنم.

 

+ من به نشونه ها ایمان دارم.

۱ نظر
زی زی

کنج دلبر

برای زی زی که حالا دیگه انقدام غریب نیست نوشتن کمی سخت شده، اگرچه بیشتر از قبل دلش میخواد بنویسه! تا الان ده خطی نوشتم و پاک کردم! خب کمی از روزمرگی هام بنویسم، که این روزها اگرچه دیر، اما خوب تونستم خودم رو کشف کنم. برای ذهنی که با خودش مونولوگ های طولانی داره، خلق چیزی جدید بهترین دیالوگه. اینم تصویر کنج دلبری که توش خودم رو کشف می کنم...

بعد هم به کنج دلبر تو فکر کردم و به آسمون رسیدم...

۲ نظر
زی زی

خدایا بغلم کن

چی می تونست منو آروم کنه سر صبحی به جز آیات سوره مریم؟

اونجا که میگه أعوذُ بالرحمن، انگار که بگه خدایا بغلم کن و جواب بشنوه ألّا تَحزنی...

۰ نظر
زی زی