گُلمون

نشستم وسط اتاق و از بین سه گلدون کوچک مرجانی که خریده بودم، قشنگ ترینشون رو انتخاب کردم. گلدون سرامیکی رو آوردم جلو و گل رو با احتیاط از گلدونش در آوردم و گذاشتم تو گلدون سرامیکی. بعد با بیلچه خاک رو آروم آروم ریختم دورش. خوب نگاهش کردم و ازش خواهش کردم تا چند روز دیگه که قراره تو دست های تو آروم بگیره مراقب گل هاش باشه. به دوتا جوونه گل جدیدی که زده بود سلام کردم و ازشون تشکر کردم که ذوق حیات دارن، دست کشیدم روی سرشون و بهشون گفتم دووم بیارید، همین روزاست. به دور و برم نگاه کردم و خاکی که ریخته بود روی روزنامه و فرش، چه ترکیب قشنگی بود. به دست هام نگاه کردم، آخرین باری که گل کاشتم کی بود؟ آخرین باری که به جوونه گلی سلام کردم؟ تا بحال از گلی التماس حیات و دوام کرده بودم؟ به لبخندی که تموم این مدت روی لب هام نشسته بود، به لبخندی که قرار بود روی لب های تو بشینه وقتی گلدون رو می دادم دستت...به دست هات و گرمی شون...به تو...

۰ نظر
زی زی

بوی تو

هر روز صبح قبل از رفتن سر کار آدمها و اتفاقات خونه رو در جای خودشون ثابت نگه می دارم، منجمدشون می کنم، تا وقتی که برگردم و ببینم که همه چیز مثل همیشه سرجاشه. هر روز از در که وارد میشم جواب سلام هامو قاب می کنم تو چشمام. بو می کشمشون...جواب سلام امروز بوی پونه می داد، دیروز بوی جعفری، پریروز بوی مریم، بوی امام رضا، بوی تو...

۰ نظر
زی زی

صدای فاصله ها

برف مارو عاشق تر نکرد
۰ نظر
زی زی

رهایی

بگذار آنچه از دست رفتنی است از دست برود

تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید

۰ نظر
زی زی

رضوان

+ مامان

- جانِ مامان

۰ نظر
زی زی

تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند؟

اهل نظرید یا اهل بصر؟


+ وَتَرَاهُمْ یَنظُرُونَ إِلَیْکَ وَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ / و آنها را مى‌بینى که به سوى تو مى‌نگرند در حالى که نمى‌بینند. (اعراف،198)

۰ نظر
زی زی

چرا زنگ نزدم؟

هر از گاهی راهمو کج می کردم میرفتم ته کوچه بن بستی که خونه دوران کودکیم توش بود. یه کوچه خلوت و دنج برای غرق شدن تو خاطرات گذشته. چشمامو می بستم و می رفتم به روزهای خوشی که با برادرام و خواهرزاده هام تو این خونه و کوچه داشتیم. حتی صدای برادرمو می شنیدم که صِدام می زد...صدای مامان...یک بار شجاعت کردم و تا دم در رفتم. دست کشیدم روی در...روی دستگیره...هیچی عوض نشده بود. حتی رنگ در! حتی اون چهارتا درخت کاج پیر و خمیده دم در، درخت انجیر توی حیاط... خواستم زنگ بزنم و بگم میشه بیام تو؟ کمی از خودم رو اینجا جا گذاشتم، غریبی نکنه؟

خیلی از اولین های زندگیم تو این خونه اتفاق افتاد! اولین طعم دلتنگی، اولین طعم دوست داشتن، اولین طعم بغض! زنگ نزدم...از حجم خاطراتی که هجوم بیاره بهم ترسیدم! ترسیدم خودم رو نشناسم و این من باشم که غریبی کنه! و امروز، وقتی از سر دلتنگی راهمو دوباره کج کردم و روبروی این در قرار گرفتم...


+ خراب تر ز دل من غم تو جای نیافت

۰ نظر
زی زی

حریم؟

امشب دلم خواست بابارو بغل کنم. می دونم روزی حسرت شو می خورم...
۰ نظر
زی زی

یادم

به خودت وفادار باش

۰ نظر
زی زی

خیلی دور، خیلی نزدیک

از تنهایی فراری هستیم اما زیاد نزدیک شدن به آدما هم می ترسونتمون! بهش میگن چی؟

۰ نظر
زی زی