وقتی شهید شد، نامه ام توی جیبش بود. تاریخ نامه 60/11/3 است:

 

سلام ابراهیم؛

نامه که نمی فرستی دلگیرم، وقتی هم می فرستی تا چند روز اخلاقم سر جاش نیست. از وقتی که رفته ای حوصله هیچ کاری ندارم. نه حوصله غذا درست کردن دارم و نه حال بازار رفتن. حتی تحمل کتاب را هم ندارم. فقط دوست دارم بیایی و برویم کنار کارون و درباره خودمان حرف بزنیم. نه حال سیاست دارم و نه فلسفه و تاریخ و ادبیات. دوست دارم فقط درباره محسن و ستاره و خودمان حرف بزنیم. دوست دارم صبح بروم توی آشپزخانه و فقط برای تو غذا درست کنم. دوست دارم لباس هات را بشویم، اتو کنم و بدوزم.

حالا که رفته ای حتی دلم برای دعواهایی که گاهی با من می کردی تنگ شده است. کاش می آمدی و می رفتیم یک گوشه، یک روستا و با هم زندگی می کردیم. دیروز خواهرت فریده آمده بود اینجا و می گفت صدام می خواهد خرمشهر را بمباران کند. از وقتی این را گفته دلم پراکنده شده...

 

* کتاب عشق روی پیاده رو/مصطفی مستور