نشستم وسط اتاق و از بین سه گلدون کوچک مرجانی که خریده بودم، قشنگ ترینشون رو انتخاب کردم. گلدون سرامیکی رو آوردم جلو و گل رو با احتیاط از گلدونش در آوردم و گذاشتم تو گلدون سرامیکی. بعد با بیلچه خاک رو آروم آروم ریختم دورش. خوب نگاهش کردم و ازش خواهش کردم تا چند روز دیگه که قراره تو دست های تو آروم بگیره مراقب گل هاش باشه. به دوتا جوونه گل جدیدی که زده بود سلام کردم و ازشون تشکر کردم که ذوق حیات دارن، دست کشیدم روی سرشون و بهشون گفتم دووم بیارید، همین روزاست. به دور و برم نگاه کردم و خاکی که ریخته بود روی روزنامه و فرش، چه ترکیب قشنگی بود. به دست هام نگاه کردم، آخرین باری که گل کاشتم کی بود؟ آخرین باری که به جوونه گلی سلام کردم؟ تا بحال از گلی التماس حیات و دوام کرده بودم؟ به لبخندی که تموم این مدت روی لب هام نشسته بود، به لبخندی که قرار بود روی لب های تو بشینه وقتی گلدون رو می دادم دستت...به دست هات و گرمی شون...به تو...