چشم هام بین رنگ ها دو دو میکرد. روی بعضی شون مکث می کردم و تصور می کردم طرح بافتم با این رنگ چجوری میشه؟ به خانم فروشنده گفتم چقدر رنگ... کار مارو سخت کردین حسابی. سرش شلوغ بود، ولی باحوصله و مهربون. خودشو انداخت وسط رویای من:

-چی میخوای ببافی؟

+پتو، پتوی نوزاد

لبخند نشست روی لبش و پرسید: دختره یا پسر؟

مکث کردم...به چشم های زیبای دختر فروشنده خیره شدم، دنیا در اون مغازه شلوغ و پر سر و صدا، لحظه ای ساکن شد، صداها محو شدن، نه چیزی می دیدم، نه چیزی می شنیدم، به تو فکر کردم، تو که رضوان چشم و دلمی... لبخند نشست روی لب هامو گفتم: دختر، معلومه که دختر...