چند روزی هست به این فکر می کنم که اگر قرار بر رفتن باشه برای کدوم لحظه از زندگیم در این دنیا دلتنگ می شم؟

چقدر لحظه های خوب زیاد دارم اما، حالا که خوب نگاه می کنم می بینم چقدر دلتنگ شبی هستم که تازه از گرد راه رسیده بودیم نجف. تا حرم پیاده رفتیم و لابلای جمعیت به اندازه سه نفر که دست و پاشونو تو دلشون جمع کنند، پنج نفری تو حیاط نشستیم و زل زدیم به گنبد. فکر هم نمی کردیم بشه رفت زیارت. با خودمون گفتیم از همین فاصله سلام می دیم و صبح پیاده روی رو شروع می کنیم. اما من که سفر تبریزم رو کنسل کرده بودم که خودمو برسونم اینجا، اونقدر دلم لبریز بود که این فاصله مرهمش نباشه. خودمو رها کردم تو موج جمعیت. این موج قرار بود منو کجا به ساحل بنشونه؟ اگر نرسم؟ اگر همین جا زیر دست و پا تموم کنم؟ از من چیزی نمونده بود وقتی خودم رو در نزدیکترین فاصله به ضریحی می دیدم که جلوی چشمام نبود. یک راهروی کوچک با هم فاصله داشتیم و من دیگه توانی برای ادامه نداشتم. دستامو حلقه کردم روی دیوار و ... حالا من بودم و میزبانی که به من تا همین جا اجازه ورود داده بود. نفهمیدم چقدر گذشت، اما حاضرم تمام لحظه ها و روزهای عمرمُ بدم و همونجا، جایی دور از نگاه مستقیمش، جایی برای کسی که همینقدر هم براش زیاده، چیزی از این دنیا نخوام و جون بدم. وقتی دوباره برگشتیم نجف، خودمُ رسوندم کنار همون دیوار، دوباره بغلش کردم و گفتم از من تمامم اینجا به یادگار مونده، نخواه که این آخرین دیدارمون باشه...