هر از گاهی راهمو کج می کردم میرفتم ته کوچه بن بستی که خونه دوران کودکیم توش بود. یه کوچه خلوت و دنج برای غرق شدن تو خاطرات گذشته. چشمامو می بستم و می رفتم به روزهای خوشی که با برادرام و خواهرزاده هام تو این خونه و کوچه داشتیم. حتی صدای برادرمو می شنیدم که صِدام می زد...صدای مامان...یک بار شجاعت کردم و تا دم در رفتم. دست کشیدم روی در...روی دستگیره...هیچی عوض نشده بود. حتی رنگ در! حتی اون چهارتا درخت کاج پیر و خمیده دم در، درخت انجیر توی حیاط... خواستم زنگ بزنم و بگم میشه بیام تو؟ کمی از خودم رو اینجا جا گذاشتم، غریبی نکنه؟

خیلی از اولین های زندگیم تو این خونه اتفاق افتاد! اولین طعم دلتنگی، اولین طعم دوست داشتن، اولین طعم بغض! زنگ نزدم...از حجم خاطراتی که هجوم بیاره بهم ترسیدم! ترسیدم خودم رو نشناسم و این من باشم که غریبی کنه! و امروز، وقتی از سر دلتنگی راهمو دوباره کج کردم و روبروی این در قرار گرفتم...


+ خراب تر ز دل من غم تو جای نیافت