وقتی شهید شد، نامه ام توی جیبش بود. تاریخ نامه 60/11/3 است:
سلام ابراهیم؛
نامه که نمی فرستی دلگیرم، وقتی هم می فرستی تا چند روز اخلاقم سر جاش نیست. از وقتی که رفته ای حوصله هیچ کاری ندارم. نه حوصله غذا درست کردن دارم و نه حال بازار رفتن. حتی تحمل کتاب را هم ندارم. فقط دوست دارم بیایی و برویم کنار کارون و درباره خودمان حرف بزنیم. نه حال سیاست دارم و نه فلسفه و تاریخ و ادبیات. دوست دارم فقط درباره محسن و ستاره و خودمان حرف بزنیم. دوست دارم صبح بروم توی آشپزخانه و فقط برای تو غذا درست کنم. دوست دارم لباس هات را بشویم، اتو کنم و بدوزم.
حالا که رفته ای حتی دلم برای دعواهایی که گاهی با من می کردی تنگ شده است. کاش می آمدی و می رفتیم یک گوشه، یک روستا و با هم زندگی می کردیم. دیروز خواهرت فریده آمده بود اینجا و می گفت صدام می خواهد خرمشهر را بمباران کند. از وقتی این را گفته دلم پراکنده شده...
* کتاب عشق روی پیاده رو/مصطفی مستور
گوشی دستمه و اخبارو بالا پایین می کنم. بررسی علت سقوط هواپیما در صدره. خسته ام، از امواج اخبار و تحلیل ها. امروز از صبح تصمیم گرفته بودم کمی خودم رو جمع و جور کنم و مامان رو بیشتر دریابم. مادرها در هر شرایطی مادری شان را می کنند؛ هرقدر هم که پیر و خسته و غم دیده باشند. روزمرگی ها پس از یک هفته پرالتهاب کم کم خودش را نشان می داد؛ یک هفته بود هیچ کاری نکرده بودم. اتاق ها را جارو زدم، گردگیری کردم، گلدانم را آب دادم، آینه اتاقم را که تقریبا چیزی نشان نمی داد دستمال کشیدم، رخت های شسته شده را روی بند پهن کردم، برنج را دم کردم، سیبی پوست کندم و خوردم و...
چرا اینها دیگر برایم کافی نیست؟ چه گذشت بر ما در این یک هفته؟ چه معنایی از حیات برای ما بروز کرد که اینطور جان خسته مان را روحی دوباره داد؟ چه شد که دیگر روحمان در این کالبد نمی گنجد؟ چه کردی با دل های ما سردار...؟ ای جان آرام یافته و اطمینان یافته...
یَآ أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّة...
برای زی زی که حالا دیگه انقدام غریب نیست نوشتن کمی سخت شده، اگرچه بیشتر از قبل دلش میخواد بنویسه! تا الان ده خطی نوشتم و پاک کردم! خب کمی از روزمرگی هام بنویسم، که این روزها اگرچه دیر، اما خوب تونستم خودم رو کشف کنم. برای ذهنی که با خودش مونولوگ های طولانی داره، خلق چیزی جدید بهترین دیالوگه. اینم تصویر کنج دلبری که توش خودم رو کشف می کنم...
بعد هم به کنج دلبر تو فکر کردم و به آسمون رسیدم...
کاش نویسنده بودم و برای قصه ناتموم همه آدم های ته ذهنم، پایان خوشی می نوشتم. هرچی قصه ناتموم هست امشب هجوم آورده به ذهنم؛ اون زنی که تو گاراژ کربلا برادرش رو گم کرده بود و اشک می ریخت چی شد؟ زنی که روی تخت بیمارستان بغض داشت و بچه هاش سقط میشدن و همسرش به ملاقاتش نمیومد؟ اون پسربچه دستفروش تو مترو که بهم قول داد درسشو خوب بخونه؟ این مرد مستاصل که نای ایستادن نداشت و با هربار باز شدن در آی.سی.یو خیز برمیداشت که حضورشو به زنش اعلام کنه؟ کاش میشد به قصه آدم های ته ذهنم سرک بکشم، کاش ته همه قصه ها خوب میشد...
به امید خبرهای خوب گوشیمو روشن کردم و هر صفحه ای رو که ورق زدم دوستان مهدی شادمانی از رفتنش بی تابی می کردند. رفتن...رفتن بدون بازگشت...من این درد رو تجربه کردم. اما دردهای عمیق تری هم هست. رفتنی که امید به بازگشت توش باشه. زندگی با انتظار کشنده است...
از خودم خسته شدم
از خودم خسته شدم
از خودم خسته شدم
از خودم خسته شدم
از خودم خسته شدم
از خودم خسته شدم
از خودم خسته شدم
از خودم خسته شدم
از خودم خسته شدم، به دادم برس